گیتار سفید {p1}
به نام خالق هستی!
گیتار سفید....
«قهرمان زندگی خودت باش و تنهایی برای رسیدن به آرزو هات بجنگ!»
.
.
فصل اول:
با صدای زنگ ساعت کوکی ام از خواب می پرم.با گیجی روی تخت می نشینم وزنگ ساعت را خاموش میکنم.نمی دانم برای چه کاری ساعت را کوک کرده ام!
مدرسه!
امروز اولین روز مدرسه
من است.اوه نه!
مدرسه جدید!
آدمای جدید!
و بازهم کلی سوال مزخرف!
،با شتاب از جایم بلند می شوم.امروز هشتمین روز اقامتم در «گرینویچ»است.
تقریبا تمام این هشت روز را در خانه بوده ام واصلا از خانه خارج نشده ام.
رخت خوابم را مرتب میکنم.در کمد لباس هایم را باز میکنم و لباسی را بیرون می اورم.
یک پیراهن آبی رنگ با کلی ستاره کوچک سفید!
پیراهن را برتن میکنم.
جلو آینه دایره شکل می ایستم و مشغول شانه زدن موهایم می شوم.
واقعا زیبا شده ام!
رنگ پیراهن با آبی چشمانم همخوانی دارد!
کیف مدرسه ام را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
دوان دوان از پله ها پایین می آیم.
_صبح بخیر مامان بزرگ!
_صبح بخیر بتسی! زود باش بیا صبحونتو بخور!
کوله ام را روی زمین میگذارم
پشت میز صبحانه مینشینم و شروع به خوردن کورن فلکس شکلاتی میکنم.
مامان بزرگ می گوید:«بتسی!الی در همسایگی ما زندگی میکنه و درست همسن
خودته.قراره امروز باهم برید مدرسه.»
زیر لب میگویم:
(اوه نه!)
مامان بزرگ می پرسد:( چیزی گفتی عزیزم ؟)
_ن...نه!
شیری که ته کاسه ام مانذه است را سر میکشم و از جا بلند میشوم
میگویم:(فکر کنم دیگه وقتشه که برم!)
درهمین لحظه زنگ در به صدا در می آید.
مامان بزرگ می گوید:(اون اومد!)و با خوشحالی از آشپزخانه خارج می شود.
باید همان دختره پشت در باشد!
الی.
صدایش را می شنوم که میگوید:( سلام خانم بلک!)
مامان بزرگ می گوید:(اوه الی!سلام عزیزم.)
با کیف مدرسه ام به سمت در میروم .الی جلوی در ایستاده است.
یک تیشرت سفید و یک شلوار سیاه رنگ پوشیده است.موهایش درست شبیه من سیاه هستند اما بلند تر.
چشمان سیاهش سرشار از انرژی هستند و لبخند گشادی بر لب دارد.
_سلام بتسی!
آرام و سریع میگویم:(سلام.)
.
.
.
.
.
لایک فراموش نشه 🫀
فالو:فالو
پارت بعدی به زودی....
گیتار سفید....
«قهرمان زندگی خودت باش و تنهایی برای رسیدن به آرزو هات بجنگ!»
.
.
فصل اول:
با صدای زنگ ساعت کوکی ام از خواب می پرم.با گیجی روی تخت می نشینم وزنگ ساعت را خاموش میکنم.نمی دانم برای چه کاری ساعت را کوک کرده ام!
مدرسه!
امروز اولین روز مدرسه
من است.اوه نه!
مدرسه جدید!
آدمای جدید!
و بازهم کلی سوال مزخرف!
،با شتاب از جایم بلند می شوم.امروز هشتمین روز اقامتم در «گرینویچ»است.
تقریبا تمام این هشت روز را در خانه بوده ام واصلا از خانه خارج نشده ام.
رخت خوابم را مرتب میکنم.در کمد لباس هایم را باز میکنم و لباسی را بیرون می اورم.
یک پیراهن آبی رنگ با کلی ستاره کوچک سفید!
پیراهن را برتن میکنم.
جلو آینه دایره شکل می ایستم و مشغول شانه زدن موهایم می شوم.
واقعا زیبا شده ام!
رنگ پیراهن با آبی چشمانم همخوانی دارد!
کیف مدرسه ام را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم.
دوان دوان از پله ها پایین می آیم.
_صبح بخیر مامان بزرگ!
_صبح بخیر بتسی! زود باش بیا صبحونتو بخور!
کوله ام را روی زمین میگذارم
پشت میز صبحانه مینشینم و شروع به خوردن کورن فلکس شکلاتی میکنم.
مامان بزرگ می گوید:«بتسی!الی در همسایگی ما زندگی میکنه و درست همسن
خودته.قراره امروز باهم برید مدرسه.»
زیر لب میگویم:
(اوه نه!)
مامان بزرگ می پرسد:( چیزی گفتی عزیزم ؟)
_ن...نه!
شیری که ته کاسه ام مانذه است را سر میکشم و از جا بلند میشوم
میگویم:(فکر کنم دیگه وقتشه که برم!)
درهمین لحظه زنگ در به صدا در می آید.
مامان بزرگ می گوید:(اون اومد!)و با خوشحالی از آشپزخانه خارج می شود.
باید همان دختره پشت در باشد!
الی.
صدایش را می شنوم که میگوید:( سلام خانم بلک!)
مامان بزرگ می گوید:(اوه الی!سلام عزیزم.)
با کیف مدرسه ام به سمت در میروم .الی جلوی در ایستاده است.
یک تیشرت سفید و یک شلوار سیاه رنگ پوشیده است.موهایش درست شبیه من سیاه هستند اما بلند تر.
چشمان سیاهش سرشار از انرژی هستند و لبخند گشادی بر لب دارد.
_سلام بتسی!
آرام و سریع میگویم:(سلام.)
.
.
.
.
.
لایک فراموش نشه 🫀
فالو:فالو
پارت بعدی به زودی....
۳.۰k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.